کتاب تاریخ
از چشمانت خواندم که ماندنی نیستی
ضرب قدمهایت سرود رفتن می نواخت
و من با اینکه میدانستم لبهایت هیچگاه به قصدمهربان سخن گفتن باز نمیشود
ولی گوشهایم همیشه تشنه شیرینی واژه هایت بود
بر تارک جای پایت حک کرده ای که دیگر بازنخواهی گشت
اما هرگز در کتاب تاریخ کودکانمان نخواهی خواند:
که در نهایت فراموشت کردم...
حتی به دروغ...!